- سر فراختن (حِ دَ)
سر افراختن. گردن کشیدن. برخاستن. بالا رفتن:
سر فرازد چو نیزه هر مردی
که میان جنگ را چو نیزه ببست.
مسعودسعد.
سرفکنده شدم چو دختر زاد
بر فلک سر فراختم چو برفت.
خاقانی.
، فخر کردن. بالیدن:
سر برآوربه سر فراختنی
در جهان خاص کن به تاختنی.
نظامی
سر فرازد چو نیزه هر مردی
که میان جنگ را چو نیزه ببست.
مسعودسعد.
سرفکنده شدم چو دختر زاد
بر فلک سر فراختم چو برفت.
خاقانی.
، فخر کردن. بالیدن:
سر برآوربه سر فراختنی
در جهان خاص کن به تاختنی.
نظامی
