جدول جو
جدول جو

معنی سر فراختن - جستجوی لغت در جدول جو

سر فراختن
(حِ دَ)
سر افراختن. گردن کشیدن. برخاستن. بالا رفتن:
سر فرازد چو نیزه هر مردی
که میان جنگ را چو نیزه ببست.
مسعودسعد.
سرفکنده شدم چو دختر زاد
بر فلک سر فراختم چو برفت.
خاقانی.
، فخر کردن. بالیدن:
سر برآوربه سر فراختنی
در جهان خاص کن به تاختنی.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُمَ عَ)
نصب کردن. انتصاب. برافراشتن. بلند کردن.
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ / لِ شُ دَ)
برتر شدن. بالاتر شدن:
چو بگذشت از جهان ده چیز بگذاشت
کز آن ده بر همه شاهان سر افراشت.
نظامی.
، سربلند بودن. نیک نام بودن:
بود نام نیک و سر افراشتن
ز ناخوانده مهمان نکو داشتن.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(خَ غَ زَدَ)
کاری پرزحمت یا فساد را به دیگری محول کردن، کسی را وکیل ادعای مشکل بر کسی کردن. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(مُ د دَ)
برفرازیدن. برافراختن. برافراشتن. بلند کردن:
برفرازد چون بمیدان آلت حربت برند
رایت آلت چو آتش آفرازه بر اثیر.
سوزنی.
- سر کسی به خورشید برفراختن، وی را به پایگاه بلند رساندن:
بدو گفت من چاره سازم ترا
بخورشید سر برفرازم ترا.
فردوسی.
، سبد و یا زنبیل میوه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ کَ دَ)
کنایه از سر فدا کردن. (آنندراج). در راه کسی از جان گذشتن:
عشقبازی چیست سر در پای جانان باختن
با سر اندر کوی دلبر عشق نتوان باختن.
سعدی.
چون دلارام میزند شمشیر
سر ببازیم و رخ نگردانیم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از برافراختن
تصویر برافراختن
نصب کردن، انتصاب برافراختن، برافراشتن برافراختن، برافراشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر افراشتن
تصویر سر افراشتن
سر افرازی کردن افتخار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
جان باختن، جان فدا کردن، جان بازی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد